با یکی دیگر از مقالههای تعیین اهداف در سایت خبری بسکتبال بسکتفا همراه شما هستیم. در این مقاله که به قلم وندل کارتر جونیور، بازیکن جدید شیکاگو بولز نوشته شده است، بیشتر به موضوع تلاش و هدف در زندگی خواهیم پرداخت. موضوعی که برای بسکتبالیست شدن بسیار مهم است. پیدا کردن هدف و تلاش برای رسیدن به آن! تا پایان با بسکفا همراه باشید.
به قلم وندل کارتر جونیور
در یک ماه گذشته با ۱۳ تیم مختلف دیدار کردهام. بازی هر بار با سؤالاتی مشابه آغاز میشود. هیچ چیز هم در مورد بسکتبال نیست! شما چطور؟
فکر کنم آنها (خانوادهی وندل) در تلاشاند تا متوجه شوند من در زمین بسکتبال و خارج آن میتوانم همه چیز را اداره کنم؟ اکنون میخواهم به شما بگویم. اگر میخواهید بفهمید من چه کسی هستم باید از فرودگاه آغاز کنید.
فرودگاه بین المللی هارتسفیلد-جکسون آتلانتا
اکثر مردم وقتی به فرودگاه فکر میکنند، آن را مکانی برای ترک جایی یا مسافرتی به محلی دیگر میپندارند. برای من فرودگاه جایی بود که بدون ترک آن، مسائل زیادی از جهان را یاد گرفتم. فرودگاه مثل خانهی دوم من بود. جایی بود که والدین من در آن کار میکردند.
اگر شما مثل من، وندل کارتر جونیور اهل آتلانتا هستید و در آنجا بزرگ شدهاید، اینکه هارتسفیلد-جکسون شلوغترین فرودگاه دنیا است را شنیدهاید. به خاطر این موضوع، ما احساس غرور زیادی داشتیم. تا جایی که یادم میآید، پدرم در هارتسفیلد-جکسون مکانیک بود. او روی باند هواپیما حضور داشت و وظیفهاش بازرسی و بررسی هواپیما قبل از پرواز بود. مادرم برنامهریز گروهی بود که وظیفهی قسمتهای حاشیهای فرودگاه را بر عهده داشت. فروشگاههای فرودگاه، غذا خوریها و از این نوع مکانها. روزهای زیادی هر دوی آنها مجبور به کار کردن تا دیر وقت بودند و من پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم. دو عمه و یک عموی من هم آنجا زندگی میکردند.
من بچه بودم و در خانهای پیش پدربزرگ، مادربزرگ، عمهها و عموهایم زندگی میکردم. عمههایم مثل پسر خودشان مرا دوست داشتند. غذا برایم درست میکردند، مرا به مدرسه میبردند و در نوشتن تکالیفم کمک میکردند. هر کاری که والدین برای بچههایشان انجام میدهند را پدر بزرگ، مادر بزرگ و عمههایم برایم انجام میدادند و هیچ کدام از آنها ربطی به بسکتبال بازی کردن من نداشتند. آنها از من انتظار رفتن به NBA را نداشتند و فکر نمیکردند روزی من پول داشته باشم. به من کمک میکردند چون یکی از اعضای خانوادهشان بودم و خانوادهی ما بر پایهی عشق ساخته شده بود.
وندل کارتر جونیور: بسیار خُب، عشق و کار سخت!
وقتی نزدیک به ۱۰ سال سن داشتم، روزی پدرم مرا با خودش سر کار برد تا هواپیماها را ببینم و تعمیر آنها را آموزش ببینم. چیزی که از او همیشه به یاد دارم، تلاش برای انجام کارش به بهترین نحو بود. این صحبتم از روی اشتیاق برای کار در فرودگاه نبود. در واقع، با این کار مخالف بودم، او شغلی بسیار خستهکننده داشت. اما برای او این صحبتها معنا نداشت. هر روز صدها هواپیما میپرید و فرود میآمد، اما او ۱ ثانیه هم چشم بر هم نمیزد. او در کارش دانش داشت. کار برایش دلگرمکننده بود (حتی با اینکه سالها در این کار بود) اما مهمتر از این، بزرگترین چیزی که از پدرم آموختم این بود که پس از کار، او از من کمک میخواست. فلسفهی او، انجام کار توسط خودش بود اما هرگز از اینکه از دیگران کمک درخواست کند، ترسی نداشت. این یعنی در هر کاری، برای هر چیزی، تعمیر موتور هواپیما یا بسکتبال، گاهی باید از افراد دیگر هم سوال پرسید و کمک گرفت.
خانهی ما در آتلانتا در نبش کوچهای بن بست قرار داشت. همهی همسایهها برای گذر از خیابان یا رفتن به استخر باید از پیش خانهی ما عبور میکردند. این همان جایی بود که مردم میتوانستند من و پدرم را در حال تمرین ببینند. (تمرین بسکتبال در تابستان) تمرین ما ساده بود: به سمت سبد حمله میکردم و تلاشم کسب امتیاز بود. در این حین پدرم هم باید من را متوقف میکرد. یا مرا بلاک میکرد، یا هل میداد و یا با مشت به کمرم میکوبید در واقع او تلاش میکرد تا با کارهای فیزیکی مرا از کسب امتیاز دور نگه دارد.
۹ ساله بودم که این تمرینات را آغاز کردیم. پدرم مردی بالغ بود و زمانی که میخواستم از او عبور کنم، هیچوقت به من آسان نمیگرفت. هیچ زمان پدرم به من امتیاز مجانی نداد.
در این حال مردم میگفتند:
آهای مرد، این پسر بیچاره را به حال خود رها کن، تو داری به او صدمه میزنی.
گاهی اوقات حتی مادرم هم پس از تماس همسایهها بیرون میآمد و از این کار پدرم عصبانی میشد.
با پسرم چه کار میکنی؟
این چیزی بود که مادرم به پدرم میگفت. «من پیروز شدم» این چیزی بود که پدرم میگفت.
پدرم این تمرینات را به خاطر سرگرمی با من انجام نمیداد. او نقشههایی در سر داشت. از دور او به عنوان مرد بزرگی که دارد با پسر بچهای به صورت احمقانه بسکتبال بازی میکند به نظر میرسید اما واقعاً این چیزی نبود که اتفاق میافتاد. وقتی که کوچکتر بودم همیشه یکی از بلندقدترینها در زمین بازی بودم، این برتری من نسبت به سایر بچهها بود. اما پدرم میدانست که همه چیز شبیه بازی با بچهها برای من آسان نخواهد بود. اگر میخواستم در بسکتبال جدی باشم، پیروزی برابر بچههایی که هم سنم بودند مرا از هدفم خیلی دور نگه میداشت. وقتی شروع به رقابت میکنید، مهم نیست که چند سال سن دارید. هیچ موردی را نباید آسان بگیرید.
از دید پدرم اگر میخواستم در بسکتبال موفق شوم باید او را شکست میدادم. این چیزی بود که من هر روز در تلاش برای انجامش بودم. روزها و هفتهها تلاش میکردم تا فقط ۱ امتیاز کسب کنم!
بالاخره من بهتر شدم. یاد گرفتم تعداد بالای شکستها مهم نیست، روزه شما برنده میشوید. باید یاد بگیرید که پس از بارها سقوط و شکست، دوباره از نو آغاز کنید. بالاخره روزی میرسد که تلاشهای شما جواب میدهد. وقتی که موفق شدید پدر خود را شکست دهید میگویید آه لعنتی، سرانجام پیروز شدم. در آغاز کار باید به خودتان باور داشته باشید.
چند هفته قبل به آتلانتا و فرودگاه بازگشتم. به پسری برخورد کردم که با پدرم کار میکرد. او مأمور حمل و نقل بود.
او گفت:
تو را زمانی که یک پسربچه بودی به خاطر دارم. باورم نمیشود تو به اینجا رسیده باشی (بازیکن NBA)
این پسر هم مثل خانوادهام انتظار نداشت که من بازیکن NBA شوم. او فقط یک دوست بود، همین.
والدینم، پدر و مادر بزرگم، عمه، عمو و داییهایم همه هر روز سر کار میروند. هیچ وقت از آنها صحبتی در مورد عصبانیت از کارشان نمیشنوم. در زندگی همیشه باید سخت کار کرد. باید از افرادی که به شما نزدیک هستند مراقبت کنید. مراقب اطرافیانتان باشید. نتیجهی همه چیز پول نیست. نتیجه پیوند غیرقابل گسستنی شما با اطرافیانتان است. خانوادهای برای همیشه.
حال باید بگویم بله، من آمادهی زندگی کردن در NBA هستم. درست مثل هر چیز دیگری در زندگی من، میدانم که در این مورد نیز به تنهایی از پسش بر نمیآیم. من آمادهی پروازم!
با مقالهای دیگر در سایت بسکتفا همراه شما بودیم. اگر علاقهمند به بسکتبال هستید، توصیهی ما به شما این است که سایر مقالههای بسکتفا را نیز مشاهده کنید. مقالههای مختلف، نه فقط نوشتههایی در مورد بازیکن جوانی مثل وندل کارتر جونیور، مقالههایی آموزش و در خصوص اساطیر NBA.