این مطلب ترجمه مقاله ای است با عنوان اصلی «زندگی هیجان انگیز و مرگ تنهای یک بسکتبالیست کولی» در مورد جکسون ورومن (Jackson Vroman) که توسط دیوید والدستین (David Waldstein) نوشته شده و نشریه نیویورک تایمز آن را چاپ کرده است.
***
مدتی قبل در یک روز عالی تابستانی روی یک صندلی در پارکی رو به دریاچه اونتاریو در تورنتو نشسته بودم که یک خانم برای پرسیدن آدرس به من نزدیک شد. او گفت یکی دو ماه قبل، از ایران به کانادا مهاجرت کرده است و من هم برای همراهی با جمله او، گفتم که اتفاقاً یک نفر را می شناسم که اخیراً در ایران زندگی کرده است، یک آمریکایی که در آنجا بسکتبال بازی می کرد.
بر حسب اتفاق، او هم در ایران یک بسکتبالیست را می شناخت که جزو دوستانش بود و با هم در مجالس و مهمانی های مختلفی ملاقات و همراهی کرده بودند.
او گفت «همان کسی که فوت کرده».
اما من متوجه نشدم که منظور او چه کسی است، و او هم از این بابت که نمی توانست اسم آن بازیکن بسکتبال را درست تلفظ کند، خجالت می کشید. گوشی تلفنش را از کیف بیرون آورد، کلماتی را تایپ کرد، و به آرامی گوشی را به من داد. وقتی نوشته های روی صفحه گوشی را می خواندم، نگاه او را روی چهره ام حس می کردم.
معلوم شد، تنها آمریکایی که من در ایران می شناختم، همان شخصی بود که آن خانم هم او را می شناخت: یک جهانگرد واقعیِ ۶ فوت و ۱۰ اینچی (حدود ۲٫۱۰ متری) گیرا و کاریزماتیک، به نام جکسون ورومن. اما بر اساس نوشته های روی صفحه گوشی، ورومن در سن ۳۴ سالگی فوت کرده و جسد او حدود یک ماه قبل در کف استخر منزل یکی از دوستانش در هالیوود پیدا شده است.
احتمالاً من مدتی به صفحه گوشی خیره مانده بودم، چون متوجه شدم که آن خانم داشت از من می پرسید آیا حالم خوب است.
***
هشت سال قبل، یعنی در سال ۲۰۱۱ من می خواستم در مورد ورومن مطلب بنویسم. در اکتبر سال ۲۰۰۹ وقتی که او از بیروت در لبنان رهسپار تهران بود، در زمان توقفش در شهر امان (Amman) ، پایتخت اردن، حدود یک ساعت تلفنی با او صحبت کردم. او راجع به توپ بازی های ماجراجویانه بین المللی اش حرف زد. از دو پاسپورت مختلفش که آغشته به مُهر کشورهای زیادی بود، از هواداران پرشور و شوق بسکتبال در لیتوانی، از شب های زیبا و دیوانه وار در ایران، و از زندگی شبانه لبنان که هرگز تعطیل نمی شود صحبت کرد.
به او گفتم که از این حرف ها و خاطرات می شود یک داستان فوق العاده نوشت، و در نهایت قرار گذاشتیم که وقتی لیگ بسکتبال داخلی ایران در آن فصل به پایان رسید، همدیگر را ملاقات کنیم. اما بعد از آن هرگز دیگر با هم صحبت نکردیم. او هیچ وقت برای مدت زیادی در یک جا ماندگار نمی شد، و من هم به شدت درگیر یک کار دیگر شده بودم. البته یک بار در فیسبوک کلماتی را رد و بدل کردیم. من پیغام احوالپرسی مایک دآنتونی (Mike D’Antoni) را به ورومن رساندم. او که در دوران کوتاه بازی اش در تیم فینیکس در NBA شاگرد مایک دآنتونی بود، در جواب این احوالپرسی نوشت «سلام من را به مایک برسان» ، و بعد دیگر هیچ.
اما دیدار تصادفی من با آن خانم در تورنتو دوباره توجهم را به همین ورزشکاری جلب کرد که می توانست که در NBA به یک پدیده تبدیل شود، کسی که می توانست حرفه اش را همینجا دنبال کند، نه در سرزمین های دوردست در آن سوی آبها. تصورش را بکنید که رسانه های آمریکایی با بازیکنی که در اوقات فراغتش لباس های مبدل و عجیب و غریب می پوشید، در جشنواره ها و فستیوال های هنری همیشه حضور داشت، عاشق یک سگ سفید کوچک بود، به طور بی امان اهل مهمانی رفتن بود، و مهمتر از همه، در زمین بسکتبال یک ریباند کننده بی رحم بود، چه غوغایی به پا می کردند.
ملاقات تورنتو همچین من را به یاد پدر جکسون انداخت، برت (Brett) که قبلاً در تیم دانشگاه یو سی ال ای (UCLA) بازیکن سنتر بود، و تنها کسی است که زندگی اش از بعضی جهات کاملاً به زندگی پسرش شباهت دارد. و همچنین آشنایی مختصری با همسر دوم برت، یعنی پری حبشی (Pari Habashi) داشتم، که یک روان درمانگر بود و جکسون را دوست داشت، او را بزرگ کرد، و تا روز مرگش همواره نگران او بود.
در آوریل سال ۲۰۰۵ هر سه آنها در چهلمین سالگرد آخرین قهرمانی تیم بسکتبال تحت هدایت جان وودن در UCLA شرکت کردند، همان تیمی که برت در آن بازی کرده بود. جکسون لاغر و رنگ پریده بود، و مشخصاً فرم یک بازیکن آماده در او دیده نمی شد، و به نظر می رسید که به تازگی بر مسائل عاطفی و ذهنی غلبه کرده است. او رفت همان جایی که مادر خوانده (نامادری) اش نشسته بود، روی زانوهایش خم شد و او را در آغوش کشید.
پری حبشی گفت «یادم می آید که او کاملاً خسته بود. می دانستم اوضاع کمی فرق کرده بود ولی او خیلی با محبت بود. او با من و پدرش صحبت می کرد و می گفت که ما را دوست دارد».
یک ماه بعد جکسون با مادر خوانده اش تماس گرفت و روز مادر را به او تبریک گفت و دوباره گفت که او را دوست دارد.
حبشی گفت «این آخرین باری بود که ما با هم صحبت کردیم».
شغل خانوادگی
برت ورومن حالا ۶۳ ساله است، یک مرد آرام و درشت هیکل با موهای نقره ای رنگ که بعد از مرگ پسرش، به مدت چندین ماه آنها را کوتاه نکرد تا از شانه هایش عبور کردند. این یکی از کارهایی است که در چهار سال گذشته برای کنار آمدن با رنج و غصه اش انجام داده است. او کمی کج و نامتعادل راه میرود که دلیلش سالهای طولانی بسکتبال بازی کردن روی پاهای خسته اش در گوشه و کنار جهان، و جا دادن هیکل ۷ فوتی اش (حدود ۲٫۱۳ متر) در صندلی های تنگ هواپیماها و تخت های آزار دهنده هتل ها می باشد.
نقاشی دیواری یادبود جکسون
حدود ۴۰ سال قبل او یک استعداد لاغر اندام بسکتبال از دبیرستانی در ایالت یوتا بود. وقتی کلاس هشتم بود ۶ فوت و ۱۰ اینچ (حدود ۲٫۱ متر) قد داشت، رشد کرد و توسط جان وودن برای بازی در تیم UCLA انتخاب شد و این نوید محال را می داد که بیل والتون بعدی در راه است.
شباهت های مشخصی بین والتون و او وجود داشت. او هم یک سنتر قدبلند بااستعداد بود، با موهای لخت بلوند و رگه هایی از طغیان.
خود برت گفت «به جای کلمه طغیانگر ترجیح می دهم بگویم که من یک روح آزاد بودم. جکسون هم همین گونه بود».
برت ورومن در نقش یک تازه وارد لاغر اندام در UCLA ، بخشی از آن قهرمانی ملی در سال ۱۹۷۵ بود. اما او با سرمربی بعدی تیم یعنی جین بارتو (Gene Bartow) دچار درگیری شد و در نهایت به همین دلیل طی یک انتقال اجباری به تیم UNLV (تیم دانشگاه نوادا) در لاس وگاس پیوست. امروز او تنها کسی است که ادعا می کند برای دو مربی مهم آن دوره بازی کرده است، یعنی جان وودن که یک مربی بسیار ملایم و محترم بود، و جری تارکانیان (Jerry Tarkanian) که جزو مربیان پرشور، با انگیزه، محرک و عصبی به شمار می آمد.
زمانی که برت در UNLV بود با زن جوانی به نام لزلی دیویس (Lesle Davis) ازدواج کرد. همان موقع تیم فیلادلفیا او را برای بازی گزینش کرد اما برت علاقه ای به این تیم نشان نداد. او در سال ۱۹۸۰ برای تیم یوتا جاز ۱۱ بار به میدان رفت و بعد به آن سوی اقیانوس اطلس رفت تا در اروپا دوران حرفه ای خود را دنبال کند، و البته در این سفر همسر و فرزندان خردسالش یعنی جکسون و خواهر بزرگترش، لورن، را نیز با خود به همراه برد.
آنها برای مدتی یک زندگی ایده آل داشتند. بچه ها در اسپانیا به مدرسه رفتند و تعطیلات شان را در جزایر یونان گذراندند. در ایتالیا آنها در همسایگی خانواده هاروی کچینگز (Harvey Catchings) که یکی دیگر از سنتر های شاغل در بسکتبال اروپا بود، زندگی کردند.
خانواده ورومن با خانواده کچینگز روابط خوبی داشتند و بچه هایشان را با یک اتومبیل به مدرسه می بردند. تامیکا کچینگز (Tamika Catchings) یکی از همین بچه های خانواده کچینگز بود که بعد ها در مسابقات بسکتبال زنان آمریکا (WNBA) به یک ستاره تبدیل شد.
خانواده ورومن در ایتالیا با یک بسکتبالیست مهاجر دیگر نیز آشنا شدند که نامش جو برایانت (Joe Bryant) بود و به ژله آبنباتی (Jelly Bean) معروف شده بود. جو یک پسر ۷ ساله هم داشت که وقتی او را به خانواده ورومن معرفی کرد گفت «این هم پسرم، کوبی آبنباتی».
هر چقدر که سبک و شیوه زندگی اروپایی هیجان انگیز و جالب بود، اما وقتی دوران بازی برت ورومن به پایان نزدیک می شد، اوضاع هم همان قدر رو به وخامت می گذاشت. در اواخر دهه ۱۹۸۰ کل خانواده به آمریکا برگشتند و در ایالت یوتا ساکن شدند. برت که در رشته تکنسین سلامت روان یا همان تکنسین روانپزشکی درس خوانده بود، با تلاش زیاد وارد فعالیت در این زمینه شد، و البته او تا به امروز این شغل را حفظ کرده است. بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک، برت و لزلی از هم جدا شدند در حالیکه جکسون کلاس اول ابتدایی بود.
لزلی دیویس که قبول نکرد برای تکمیل این مقاله مصاحبه ای انجام دهد، در آن زمان بچه ها را برداشت و با خود برای زندگی به آلاسکا برد، اما در نهایت هر دوتای آنها را به یوتا پس فرستاد تا با پدرشان زندگی کنند.
جدایی و دوری جکسون از مادرش بیشتر از یک دهه طول کشید و زمانی به پایان رسید که او مادر و همچنین برادر ناتنی اش، رابین آنسلم (Robin Anselme) را در خانه مادرش در فلوریدا ملاقات کرد. او این ملاقات را در صفحه اینستاگرامش اینگونه توصیف کرد «روز احساسی ملاقات با برادر و مادرم بعد از ۱۵ سال قطع ارتباط».
اما اثرات واقعی آن جدایی طولانی مدت غیر قابل توصیف بود.
جکسون ورومن و شغلی برای خودش
سالهای نوجوانی و اوایل جوانی جکسون در سالت لیک سیتی، پر از آشفتگی و نا پایداری بود. در یک مقطع او و خواهرش را فرستادند تا با عمه شان یعنی شلی ورومن (Shelley Vroman) زندگی کنند و جکسون بارها با پدرش دچار درگیری شد. اما بسکتبال همواره پایدار ترین و ادامه دار ترین موضوع زندگی او بود.
او با کمک مادر خوانده اش موفق شد در کالج اسنو (Snow College) در شهر افرایم (Ephraim) یوتا پذیرش بگیرد، جایی که در آن برای یک مربی به نام کورتیس کاندی (Curtis Condie) بازی کرد و بعد از دو سال کورتیس او را به مربی تیم ایالتی آیوا یعنی لری ایوستاکی (Larry Eustachy) پیشنهاد کرد چون فکر می کرد که ایوستاکی از بازی جکسون خوشش خواهد آمد.
و البته جکسون فوراً موفق شد نظر او را به خود جلب کند. سرسخت، احساساتی، آسیب پذیر، وفادار و یاغی، همه اینها به صورت یکجا و با هم در جکسون ورومن جمع شده بود و ایوستاکی را به یاد خودش می انداخت.
در سپتامبر ۲۰۰۱ وقتی او برای انتخاب بازیکن از مکان های مختلف ایالت یوتا بازدید می کرد، در یک تورنمنت در سالت لیک سیتی شاهد دعوای جکسون بود.
خود ایوستاکی تعریف می کند که «جکسون وارد یک دعوا و درگیری شد و یک نفر را که از اعضای یک باند خلافکار بود حسابی کتک زد. برت نگران بود و از من پرسید که آیا هنوز هم به جکسون علاقه دارم. من در جوابش گفتم: علاقه؟ من عاشق جکسون هستم».
دوران کالج برای جکسون مصیبت های خاص خودش را به همراه داشت، اما به هرحال او در همین دوران تبدیل به یک ستاره شد. در ژوئن سال ۲۰۰۴ در آغاز دور دوم گزینش بازیکن، او توسط تیم شیکاگو بولز برگزیده شد و بعد فوراً با لول دنگ (Luol Deng) از تیم فینیکس معاوضه شد.
جکسون نصف فصل را برای تیم فینیکس و زیر نظر مارک دآنتونی بازی کرد و سپس در ژانویه سال ۲۰۰۶ به تیم نیو اورلئان هورنتس منتقل شد. برت با غرور و افتخار، تسلط و چیرگی او بر تریسی مک گریدی (Tracy McGrady) را در یک مسابقه، و حتی بهتر از آن در مقابل تیم دانکن (Tim Duncan) را یادآوری می کند.
اما در فوریه سال ۲۰۰۶ برت که در سالت لیک سیتی مشغول تماشای مسابقه بسکتبال از تلویزیون بود، جکسون را دید که در مقابل تیم سابقش یعنی یوتا بازی می کرد، و درست همان لحظه جکسون یک پاس از کریس پال دریافت کرد و در حالیکه سعی کرد با حرکت دانک توپ را وارد حلقه کند، مچ دستش شکست. در مدت زمانی که طول کشید تا شکستگی دستش بهبود یابد، مسیر زندگی اش تغییر کرد. او تصمیم گرفته بود که پایش را روی رد پای پدرش بگذارد و مسیر او را دنبال کند. او راهی آن سوی دریاها شد.
بازی ها و مهمانی های سخت
بسکتبال بازی کردن در خارج از کشور برای جکسون ورومن یک تجربه بکر، وحشی و گاهی خطرناک بود. در سال ۲۰۰۸ و در حالی که برای تیم بی سی لیتووس ریتاس (BC Lietuvos Rytas) در کشور لیتوانی بازی می کرد، در هنگام جدال برای گرفتن یک توپ مرده، زانوی بازیکن حریف به سینه اش برخورد کرد. بعد از بازی، داخل اتوبوس تیم، او به سختی تلاش می کرد که از حال نرود و هوشیار بماند.
اما حال او آنقدر وخیم شد که در نهایت اتوبوس به طرف بیمارستانی در شهر ویلنیوس (Vilnius) تغییر مسیر داد و در آنجا مشخص شد که قفسه سینه اش پر از خون بوده است. کار به جایی رسید که پزشکان مجبور شدند با ایجاد یک شکاف ۱۲ اینچی (حدود ۳۰ سانتیمتری) در پهلو و وصل کردن یک جفت شلنگ با قطر نیم اینچ (حدود ۱٫۳ سانتیمتر) به بالا تنه اش، خون و مایعات را از ریه و قفسه سینه اش تخلیه کنند تا زنده بماند.
پدرش قصد داشت برای دیدن او با اولین پرواز به لیتوانی برود اما جکسون مانع او شد و گفت که این کار لزومی ندارد. در مکالمه ای که سال ۲۰۰۹ با او داشتم، در مورد این قضیه گفت که به پرسنل بیمارستان پول نقد داده است تا برای تسکین دردش مورفین بیاورند. و البته اضافه کرد که یکی از دوستانش را هم با ۱۰ هزار دلار پول به آمستردام فرستاده تا برایش حشیش و ماریجوانا تهیه کند. این آخرین بار نبود که او برای خودش دارو تجویز می کرد و دست به خود درمانی می زد.
بعد از بهبودی در لیتوانی، او یک قرارداد ۷۰۰ هزار دلاری با تیم صبامهر بست که یکی از تیم های لیگ حرفه ای بسکتبال ایران بود. روابط بین دولت های ایالات متحده آمریکا و جمهوری اسلامی ایران در آن زمان دچار تنش زیادی شده بود و در همان شرایط جکسون یک عکس جنجال برانگیز از خودش را در شبکه های اجتماعی پست کرد که در آن عکس، او در کنار یک پوستر با عبارت «مرگ بر آمریکا» ایستاده بود.
اما طبق معمول او در پیدا کردن مهمانی و جمع های دوستانه مشکلی نداشت. او تعدادی جوان ساکن تهران که به فرهنگ کشورهای غربی علاقه داشتند را پیدا کرد و وارد حلقه دوستانه آنها شد.
یکی از آن جوانان همان خانمی بود که در تورنتو در آن پارک با او به صورت تصادفی ملاقات کردم و البته ترجیح داد هویتش ناشناس بماند. او گفت که ورومن همیشه مهربان بود و رفتار دوستانه ای داشت، و بقیه آدم ها دوست داشتند دور او جمع شوند. یکی دیگر از آن جوانان یک کارگر ساختمانی ۳۴ ساله به نام برزو بود که قبول کرد به صورت تلفنی با او مصاحبه کوتاهی داشته باشم.
او گفت «ما تعدادی دوست و رفیق بودیم و علاقه داشتیم که آخر هفته ها مهمانی بگیریم. او هر وقت وارد جمع می شد همه جا را منفجر می کرد و فضا را ناگهان عوض می کرد. یک شب من چهار پنج نفر از بچه ها را دعوت کرده بودم، اما وقتی معلوم شد که جکسون هم قرار است بیاید، ناگهان ۶۰ نفر دیگر به مهمان ها اضافه شدند که بیشتر شان خانم بودند. او همیشه مرزها و محدودیت های زبان را می شکست و به راحتی با همه ارتباط برقرار می کرد».
بعد از بازی در صبامهر او به یک تیم ایرانی دیگر یعنی تیم مهرام پیوست. جکسون بیشتر اوقات به دنبال کسب مقام و افتخار در بسکتبال نبود، بلکه از بازی کردن لذت می برد. او با بسکتبال زندگی می کرد و در واقع بسکتبال برای او مثل یک بلیط بود برای گردش به دور کره زمین. در نهایت تنها افتخارات و جوایز فردی و تیمی که از بسکتبال بازی کردن نصیب جکسون شد مربوط به دورانی است که او در ایران بازی می کرد و عضو تیم صبامهر و مهرام بود. قهرمانی باشگاه هی آسیا در سال های ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰ با تیم مهرام و همچنین کسب عنوان ارزشمند ترین بازیکن مسابقات باشگاه های آسیا در سال ۲۰۰۹ با تیم مهرام جزو این افتخارات است.
در حدود سال ۲۰۱۰ بود که ورومن برای بازی در تیم در تیم ملی لبنان انتخاب شد که در عرصه بسکتبال بین المللی یک حرکت معمول و پذیرفته شده است. او پیشنهاد ۳۰۰ هزار دلاری فدراسیون بسکتبال لبنان را پذیرفت و بدون جنجال و هیاهو تبدیل به یک شهروند عادی لبنان شد.
بیشتر اعضای تیم لبنان مثل مت فریجه (Matt Freije) فوروارد سابق تیم دانشگاه وندربیلت (Vanderbilt) ، در هتل های آراسته و مناسب در مرکز بیروت اقامت داشتند. اما جکسون با داشتن قرارداد پیمانی می توانست در محل های تجملاتی تر ساکن شود. هتل فینیشیا (Phoenicia) در نزدیک یک ساختمان متروکه قرار داشت که نشانه های دوران خشن تاریخ لبنان در آن به چشم می خورد. اما از طرف دیگر این هتل در نزدیکی ساحل مدیترانه ای بیروت بنا شده بود که برای جکسون مهم بود. زندگی شبانه بیروت در این قسمت از شهر معروف بود.
مت فریجه در مورد جکسون گفت «او واقعاً تمام شب را بیرون و در کلوپ های شبانه می گذراند و از همانجا مستقیم خودش را به تمرین می رساند، و از همه کسانی که در سالن حاضر بودند سخت تر و بهتر بازی می کرد. من نمی دانم که او چطور این کار را می کرد. این کار برای او خیلی عادی بود».
یک بار جکسون برای پدرش بلیت هواپیما خرید تا بازی او را در مسابقات قهرمانی جهان در ترکیه ببیند. کمی بعدتر در همان تابستان وقتی که به یوتا برگشتند، جکسون پدرش را به یک مهمانی آخر هفته جالب و هیجان انگیز در پارک سیتی دعوت کرد. وقتی که با همدیگر سوار یک تله سی شدند تا به بالای کوه بروند، جکسون در مورد شباهت مسیر های زندگی شان صحبت کرد.
اما با این حال تفاوت های بزرگی هم بین زندگی این پدر و پسر وجود داشت. جکسون آن موقع ۲۸ ساله بود ولی مجرد مانده بود. زن های زیادی آمده و رفته بودند ولی نه همسری، نه فرزندی و نه مسئولیت عمده ای. او از بعضی جهات به هیچ وجه شبیه پدرش نبود.
تغییر در رویکرد
بعد از دو فصل حضور در بسکتبال ایران و دو تابستان در لبنان، جکسون به چین رفت، جایی که از سال ۲۰۱۱ به بعد در آنجا با دریافت دستمزد های هنگفت برای تیم های زیادی بازی کرد، تیم هایی شامل شنزن لئوپاردز (Shenzhen Leopards) ، جیانگسو دراگونز (Jiangsu Dragons) و شاندونگ (Shandong). اما او از بازی و زندگی در چین خوشش نیامد و علاوه بر آن دلش برای سگ مورد علاقه اش، هیوگو باوس (Hugo Bauce) هم تنگ شده بود.
او هنوز بازی می کرد و درآمد خوبی هم داشت. پس هنوز می توانست کارهای مورد علاقه اش را انجام دهد، مثل مهمانی گرفتن در لاس وگاس، یا دعوت کردن کل خاندان ورومن ها در تابستان ۲۰۱۳ برای گذراندن یک هفته تعطیلات در لیک تاهو (Lake Tahoe) در کالیفرنیا. او به شدت دست و دلباز و سخاوتمند بود و تمامی هزینه های آن سفر را خودش پرداخت کرد که شامل یک آشپز هم می شد.
یک روز در طی همان تعطیلات، او یک دست نعل اسب قدیمی (شامل ۴ عدد نعل) پیدا کرد که برای بازی نعل اسب مناسب بود (یک بازی شبیه پرتاب حلقه، که در آن به جای حلقه از نعل اسب مخصوص استفاده می شود). اما قبل از اینکه اعضای خانواده بتوانند با آن نعل ها بازی کنند، جکسون پسر عمویش، بن (بازیکن سابق تیم فوتبال دانشگاه یوتا) را به داخل یک مغازه ابزار فروشی کشاند. بن در مورد آن قضیه گفت «ما نمی توانستیم همان طوری برویم و بازی کنیم. ما باید اول آن نعل اسب ها را رنگ آمیزی می کردیم. این اخلاق جکسون بود».
عاقبت پس از ۸ سال بازی در آن سوی دریاها و زندگی در ۶ کشور مختلف، دوران حرفه ای جکسون ورومن رو به افول بود. او این وضعیت را از نظر عاطفی احساس می کرد. او که مطمئن نبود چه کاری باید انجام دهد، به پدرش گفت که شاید از ایوستاکی بخواهد در کلورادو به عنوان دستیار برایش یک کار پیدا کند. اما این فقط در حد یک فکر باقی ماند و او هرگز این کار را انجام نداد.
در عوض او به خانه دوستان ثروتمندش در لس آنجلس نقل مکان کرد و دیگر به طور منظم ورزش نمی کرد. او همچنین به پدرش گفته بود که هر از گاهی احساس ضعف می کند، و حتی بعضی وقت ها هنگامی که سر پا می ایستد کاملاً بیحال می شود. چند سال قبل از این ماجرا، پزشکان تشخیص داده بودند که برت دچار انقباض بی نظم عضله دهلیز شده است، یک نوع عارضه قلبی که او با مصرف دارو آن را کنترل می کرد. او از پسرش خواست که برود و با همان پزشکی که او را معالجه کرده بود مشورت کند.
اما او این کار را هم هرگز انجام نداد. جکسون خود را به شدت مشغول برنامه ریزی برای سفرهای ساحلی به جنوب فرانسه و نشان دادن خودش به عنوان یک نماد در فستیوال سالانه برنینگ من (Burning Man) کرده بود، جایی که پیکر گریم شده او از دل گردباد صحرای نوادا بیرون می آمد.
و به تدریج او شروع به زیاده روی در استفاده از دارو و مواد کرد. او به برت گفت که در یک جشن مخصوص دمنوش های بومی شرکت کرده که در آنجا یک نوع مخلوط دمنوش توهمزای قوی مصرف کرده است. سپس دو ماه قبل از مرگش هم، او با ترکیب کردن یک ماده آرام بخش به نام GHB ، یک ماده بی حسی به نام کتامین، و کوکائین دچار اوردوز (Overdose، مسمومیت شدید به دلیل استفاده بیش از حد از دارو یا مواد مخدر) شده و در مرکز درمانی سدارس-سینای در لس آنجلس بستری شد. برت هرگز از قضیه این اوردوز شدن و بستری شدن در بیمارستان خبردار نشد تا اینکه یک نفر در مراسم یادبود پسرش این ماجرا را برایش تعریف کرد.
او در این مورد گفت «البته که دوست داشتم از این قضیه باخبر می شدم. من درک می کنم که گاهی ممکن است وضعیتی پیش بیاید که شما نخواهید با عجله به سراغ والدین یک نفر بروید و موضوع را با آنها بگویید. اما جکسون بچه نبود. او بزرگ شده بود و من نمی توانم دیگران را مقصر بدانم. اما به هرحال می بایست از این موضوع باخبر می شدم».
البته برت ورومن که خودش یک درمانگر، با تجربه فعالیت در زمینه سوء مصرف مواد بود، به صورت غریزی احساس کرده بود که یک چیزی اشتباه است. وقتی که نگرانی هایش بیشتر شد، به این فکر افتاد که پیغامی برای پسرش بفرستد و به او پیشنهاد کند تا به خانه اش در یوتا برگردد، مسائل و مشکلاتش را حل و فصل کند و کنترل زندگی اش را در اختیار بگیرد. اما او فکر می کرد که پسرش به این حرف ها گوش نخواهد داد.
آن چه که او نمی دانست این بود که در روزهایی که به مرگ پسرش منتهی می شد، جکسون به دوستانش ابراز علاقه کرده بود و به آنها گفته بود که دوستشان دارد، همان جملاتی که در جشن UCLA به والدینش هم گفته بود.
یکی از دوستانش به نام مونیکا مجیا (Monica Mejia) در این مورد گفت «او پیش تک تک دوستانمان رفت و گفت که این یکی را دوست دارم به این دلیل، آن یکی را دوست دارم به آن دلیل. و این حرف را در مورد همه دوستانش زد». او همچنین اضافه کرد که جکسون حتی دستورالعمل هایی را تهیه کرده بود در مورد اینکه اگر برایش اتفاقی افتاد، سگ کوچکش را کجا نگه داری کنند و چه کاری هایی برایش انجام دهند.
یک مرگ در تنهایی
جکسون در شب مرگش پیش یکی از دوستانش در هالیوود مانده بود. بر اساس شواهدی که اداره پلیس لس آنجلس از طریق بازبینی دوربین های مداربسته بدست آورد، در اولین ساعت های روز ۲۹ ژوئن ۲۰۱۵ یعنی حدوداً از نصف شب تا نزدیک ساعت ۳ صبح، او با سگش بیرون رفت، در کنار استخر نشست و یک سیگار کشید.
در حدود ساعت ۳:۲۵ صبح از سر جایش بلند شد، کمی تلو تلو خورد، تعادلش را از دست داد و با صورت به داخل آب افتاد. بدنش به مدت چند دقیقه روی آب شناور ماند و سپس غرق شد. در بیشتر شب ها او همواره توسط دوستان محبوبش احاطه شده بود. اما دوربین های نظارتی در اطراف استخر نشان می داد که آن شب در آن محل هیچکس حضور نداشت، به جز سگ آشفته و نگرانش.
افسر کارآگاه جان راتکه (John Radtke) از اداره پلیس گفت «بر اساس همین مدارک و دلایل، مرگ او به عنوان یک حادثه ثبت گردید». اداره آتشنشانی و نجات لس آنجلس کانتی در ساعت ۱۰:۱۱ صبح مرگ جکسون ورومن را اعلام کرد.
در ابتدا این احتمال پیش آمد که ممکن است لغزیده باشد و سرش به جایی برخورد کرده باشد. اما چند ماه بعد گزارش کالبدشکافی و سم شناسی، از وجود همان معجون خطرناک کتامین، GHB و کوکائین در بدنش خبر می داد. عوارض استفاده از این معجون باعث وخیم تر شدن بیماری بزرگ شدن قلب او شده بود که البته تا بعد از مرگش کسی این بیماری را در او تشخیص نداده بود و شباهتی هم به بیماری پدرش نداشت. این همان بیماری مزمنی بود که قبلاً هم همزمان با مصرف مواد مخدر، در سال ۱۹۸۶ باعث مرگ یک ستاره دیگر بسکتبال یعنی لن بیاس (Len Bias) شده بود.
در روزهای بعد از مرگ جکسون، دو مراسم یادبود مجلل و باشکوه در لس آنجلس برگزار شد.
تعدادی از نزدیک ترین دوستان جکسون مقداری از خاکستر او را در محل فستیوال برنینگ من پخش کردند. پدرش و پری هم باقیمانده خاکستر را به یوتا برگرداندند تا آن را در تپه ای در کنار مزار مادربزرگش یعنی مادر برت دفن کنند. او یک معلم انشاء بود که جکسون عاشق او بود و او را ستایش می کرد.
برت به طرز وحشتناکی عاشق این بود که پسرش به خانه شان در یوتا برگردد، اما هرگز فکر نمی کرد که پسرش اینگونه برگردد. او گفت «نمی دانم شاید نصب سنگ قبر پسرم نوعی تأثیر ناخودآگاه روی من گذاشته است، ولی در این ماه های اخیر با غم دلتنگی و از دست دادن او خیلی درگیر بوده ام».
برت و پری در ابتدا به یکی از دوستان هنرمند جکسون سفارش کردند تا یک سنگ برای بالای مزار جکسون طراحی کند، طوری که جکسون را با بازو ها و دستان باز نمایش دهد، مثل بالهای ایکاروس، همان پیکر اسطوره ای که آنقدر نزدیک به خورشید پرواز کرد تا بالهایش از بین رفت و به روی زمین سقوط کرد. اما بعداً تغییر عقیده دادند و یک سرسنگ ساده تر انتخاب کردند. البته کمی بعد، برت همان تصویر را بر روی بازوی خودش خالکوبی کرد.
او بعضی وقتها کفش های ورزشی نقره ای پسرش را می پوشد و به یاد پسرش همزمان هم فریاد خنده سر می دهد و هم غرق در لرزش اشک و گریه می شود. برای کنار آمدن با این غصه سنگین، او به دنبال درمان و راه حل رفت و حتی با یک جادوگر سرخپوست بومی آمریکا هم مشورت کرد، کاری که اگر جکسون بود قطعاً از آن استقبال می کرد.
و بسکتبال با تمام معنا و مفهوم خانوادگی اش برای ورومن ها، هنوز هم راهی است برای تسکین و آرامش. برت اخیراً مسابقات حذفی NBA را از نزدیک دنبال می کند و از آن به عنوان «بهترین سرگرمی موجود» یاد می کند.
ژانویه سال گذشته او به پسر ۸ ساله یکی از دوستانش به صورت خصوصی آموزش بسکتبال می داد. از او پرسیدم که آیا به جکسون هم همین گونه آموزش داده است یا نه. و او در جواب گفت، زمانی که جکسون به طور جدی به ورزش علاقه پیدا کرده بود، سن او از سن این پسر خیلی بیشتر بود.
البته او یک داستان از زمانی که پسرش در همین سن و سال بود را به خاطر آورد. برت تمام مدال ها و جوایز خودش را در یک جعبه نگه داری می کرد و جکسون عاشق این بود که در مورد این جوایز حرف بزند و تعریف کند. یک روز که برت به خانه برگشته بود، دوستانش در خانه منتظر او بودند تا او را با خودشان به یک سفر ماهیگیری ببرند. جکسون در وسط اتاق نشیمن معرکه گرفته بود، مدال ها و جوایز را به آنها نشان می داد و همه را با داستان هایی در مورد افتخارات ورزشی گذشته پدرش سرگرم کرده بود.
برت گفت «او خیلی افتخار می کرد. او می خواست شبیه من باشد».