این نوشته ترجمه مقاله ای است به نام Life After Basketball به قلم استیو نش (Steve Nash) ستاره سابق و محبوب بسکتبال NBA که در مورد بازنشستگی خودش آن را تحریر نموده است.
*****
من بازنشسته شدم.
روزی شنیدم که یک نفر می گفت: «زمانی می آید که به ما می گویند دیگر نمی توانیم بازی کنیم. به اندازه کافی خوب نیستیم، اضافی هستیم، یا شاید هم خیلی سرعت پایینی داریم». وقتی که شما یک نوجوان باشید که سرشار از آرزوهای بزرگ و تمایلات روزافزون است، شنیدن چنین جملاتی باعث ترس تان می شود. من هرگز آن جملات را فراموش نکردم.
خب من چکار کردم؟ بر روی خواسته هایم ماندم. هدف هایی برای خودم تعیین کردم. کار کردم. رویا پردازی کردم. طرح ریختم. خودم را بیشتر از حد نرمال و انتظار، تحت فشار قرار دادم. به قهرمان مورد علاقه ام یعنی آیزایا توماس (Isiah Thomas) نگاه کردم و با خودم فکر کردم: «من خیلی با جایگاه او فاصله دارم، اما اگر به مدت ۵ یا ۱۰ سال هر روز پیشرفت کنم و خودم را بهبود ببخشم، چرا نتوانم به خوبی او باشم؟»
همیشه بزرگترین استعداد و هدیه خدادادی من، توانایی غوطه ور شدن در اشتیاق و تلاش برای آن چیزی بوده که عاشقش بوده ام، یعنی تصور یک نردبان و بالا رفتن از آن برای رسیدن به قهرمانان محبوبم. این وسواس تبدیل به بهترین دوست من شد. با او حرف می زدم، به او احترام می گذاشتم، در کنارش می جنگیدم و از او ضربه می خوردم.
و بیشتر از هر چیزی دیگری، در کل دوران بازی ام بابت این قضیه شکرگذارم. شاید هم در تمام زندگی ام. واضح است که فرزندانم و خانواده ام بیشتر از بازی بسکتبال برایم ارزش دارند، اما از بعضی جهات، این دوست، این اشتیاق همیشه حاضر، من را به آن چه هستم تبدیل کرد، به من یاد داد و من را امتحان کرد، و ماموریتی به من داد که احساس می کنم غیر قابل جایگزین است. من بابت این دوست بینهایت شکرگذارم. درس های بسیار ارزشمندی در مورد خودم و زندگی آموختم. و البته هنوز چیزهای زیادی برای یاد گرفتن پیش رویم قرار دارد. این یکی دیگر از استعداد های من است.
استیو نش و یارانش
افراد زیادی هستند که تأثیر عمیقی بر من گذاشتند و در موفقیت های من شریک هستند. نمی توانم اسم همه را بگویم، اما دوست دارم از بعضی ها یاد کنم:
استیو و دان نلسون
دان نلسون (Don Nelson) اصرار می کرد که من امتیاز بگیرم. من همیشه می خواستم توپ را پاس بدهم اما او گفت «اگر شوت نزنی، خودخواهی به حساب می آید». یا یک بار گفت «اگر تو یک بازیکن ماهر و حاکم هستی، خب حکومت کن». او بود که اصرار کرد که من تهاجمی بازی کنم. این رشد و تغییر، یک نقطه عطف در دوران بازی من به حساب می آید.
مایک دآنتونی (Mike D’Antoni) بازی بسکتبال را تغییر داد. آدم های زیادی وجود ندارند که بتوان این جمله را در مورد شان بکار برد. من همیشه گفته ام که بهترین سالهای دوران حرفه ام را برای او بازی کردم. او آنقدر باهوش بود که لزومی نداشت سنت ها و قواعد بازی را بیهوده تکرار کند یا آنها را پیچیده کند یا پشت آنها قایم شود. او سزاوار قهرمانی است.
استیو و مایک دآنتونی
وقتی که به عنوان یک بازیکن تازه کار در ترکیب تیم فینیکس، از بازیکنان خودی دریبل می خوردم، دنی آینگه (Danny Ainge) با شدت و تحقیر خاصی که در صدایش بود فریاد می کشید «بگیرش!» و برای یک تازه کار این حجم بزرگی از اعتماد به نفس ایجاد می کرد.
من روزهایی را به یاد می آورم که من و دیرک (Dirk Nowitzki) دو جوان تازه کار و ناشناخته بودیم. او گاهی موقع نهار می پرسید «ما دو تا آدم بی تجربه و خام چطور در این لیگ دوام بیاوریم؟» بالاخره هر طور که بود ما برای خودمان کسی شدیم. بعد از همه آن پیروزی ها و اوقات عالی که با هم در سراسر دنیا داشتیم، چیزی که برای من خیلی ارزش داشت، آخر شب هایی بود که در دوران جوانی به سالن لندری سنتر (Landry Center) در دالاس می رفتیم و بازی اسب (HORSE، یک نوع مسابقه پرتاب آزاد از فواصل مختلف) و بسکتبال یک-در-برابر-یک بازی می کردیم. دیرک و شهر بزرگ دالاس قهرمانی شان را به چنگ آورده بودند و من برای آنها از صمیم قلب خوشحال بودم.
استیو نش – دیرک نویتزکی – مایکل فینلی
مایکل فینلی (Michael Finley) دو بار در آل-استار حضور پیدا کرده بود، آن هم زمانی که من و دیرک جزو جوانان تیم دالاس بودیم. مایکل دیگر هرگز در هیچ آل-استار دیگری بازی نکرد، اما تیم ما موفق شد زیر نظر او از رتبه آخر جدول به فینال کنفرانس برسد. آیا می دانید که این میزان از خودگذشتگی چقدر کمیاب است؟ او یک دوست و یک همتیمی واقعی است.
من وقتی که بچه بودم گارد درخشان تیم ملی کانادا یعنی جی تریانو (Jay Triano) را تحسین می کردم. در دوره دبیرستان او مرا برای بازی انتخاب کرد و در المپیک سیدنی هم او مربی من بود. عشق او به بازی بسکتبال و ذات رقابتی اش همواره مسری بود. من از بازی کردن برای او بیش از بازی کردن برای هر مربی دیگری لذت برده ام. نماینده کانادا بودن در المپیک برای من بهترین تجربه دوران بازی ام به حساب می آید، و او ما را به آنجا هدایت کرد.
ریک سلبرینی (Rick Celebrini) مثل خیلی افراد دیگر تأثیر بزرگی در دوران بازی من داشت. یک فیزیوتراپیست، همتیمی سالم، شریک، مربی، برادر بزرگتر. کلاس جهانی.
آلوین گنتری (Alvin Gentry) یکی از مربیان بزرگ تیم ما بود. با وجود اینکه او را دست کم می گرفتند، اما آنقدر باهوش بود که توانست مرز باریک و ظریف بین مربی، دوست و ناظم را پیدا کند. بازی کردن برای او یک افتخار بود.
*****
حضور استیو نش در تمرینات تیم فوتبال تاتنهام انگلیس
خواهرم انسان شگفت انگیزی است. تمام جنبه های مثبت شخصیتی و انسانی را که از یک خواهر انتظار دارم در وجود او قرار دارد. او همیشه و بی دریغ حامی من بوده است.
من و برادرم در هر جایی، در هر زمانی و در هر رشته ورزشی که فکرش را بکنید با هم وارد نبرد شده ایم. ما از بزرگ شدن با همدیگر، ادای قهرمان ها را در آوردن، و کمک کردن به همدیگر در هر زمینه ای، خاطرات فوق العاده ای داریم. البته هرگز نتوانست به اندازه من ورزشکار خوبی بشود اما خیلی هم نمی توانم او را دست کم بگیرم.
مادرم همیشه از من حمایت کرد. او من را تشویق می کرد و در مورد ورزش، این تشویق های او باعث هدایت من می شد. او آدم سرسختی است و فکر می کنم سرسختی او به من هم سرایت کرده. همه مادری مثل من ندارند و امیدوارم که او هرگز از من ناامید نشده باشد.
پدرم یک بازیکن فوتبال نیمه حرفه ای بود. از زمان کودکی ام، او همواره مشوق بازی خلاقانه بود و البته از خودگذشتگی و خودخواه نبودن را تحسین می کرد. او هیچوقت نمی گفت «آفرین، سه گل زدی»، بلکه در عوض می گفت «آفرین که با یک نگاه خوب، همتیمی ات را پشت سرت دیدی» یا می گفت «فداکاری و از خودگذشتگی ات عالی بود که به جای شوت زدن، پاس دادی. این باعث افتخار من است». ممکن است خیلی عادی نباشد اما من بابت این چیزها شکرگذارم.
*****
جنی میلر (Jenny Miller) به مدت ۱۰ سال بنیاد مرا اداره کرده است، و هرگز حتی یک بار من را تنها نگذاشته و ماموریت و هدف مان را در معرض خطر قرار نداده است. ما دوست دوران کودکی هستیم و من به هوش عمیق و سرشار او اعتماد کامل دارم.
مربی های سال اول دبیرستانم، یعنی لنی و شف، حجم زیاد انرژی و اشتیاق برای بازی را در من دیدند، و برای رشد دادن و تقویت این شور و اشتیاق، فراتر از وظیفه عادی شان عمل کردند. آنها شروع کننده این ماجرا بودند.
ایان هاید-لی (Ian Hyde-Lay) مربی دوران دبیرستان، یکی از بهترین مربی هایی است که تا به حال برایش بازی کرده ام. او به من نظم، توجه به جزئیات و آماده سازی را تعلیم داد. وقتی هنوز با گذشت ۲۰ سال از دوران دبیرستان به من ایمیل میزند و می نویسد که در ۸ دقیقه مانده به پایان کوارتر چهارم بازی مقابل تیم ممفیس، یک شوت راه دور را خراب کرده ام، کاملا شگفت زده می شوم. چون وقتی کوارتر چهارم آن بازی را دوباره نگاه می کنم متوجه می شوم که حق با او است. جزئیات.
کن شیلدز (Ken Shields) وقتی که فقط ۱۶ سال داشتم این شانس را به من داد که با تیم ملی کانادا تمرین کنم چون چیزی را در من تشخیص داده بود. او از نظر ذهنی به من قدرت و سرسختی بخشید. آن سرسختی، توانایی غلبه کردن و برتر بودن را به من داد و به من آموخت که هرگز تسلیم نشوم.
بیل دافی (Bill Duffy) در همه این سال ها مدیر برنامه هایم بوده و مثل یک برادر بزرگتر همیشه هوای من را داشته است.
مردم در مورد کسی که دست های بزرگی دارد چه می گویند؟ در مورد پاهای سریع چطور؟ آمار استودمایر (A’mare Stoudemire) هر دو را با هم داشت، و کمک های او بود که باعث می شد من بعضی وقتها مثل یک هنرمند به نظر برسم. ممنونم مرد بزرگ.
در آن دوره که در تیم فینیکس سانز بازی می کردیم هرگز نتوانستیم به مقام قهرمانی برسیم. هواداران فینیکس شایستگی داشتن یک قهرمانی را در آن دوره داشتند، و این قضیه به شدت مرا آزار می دهد. البته ما بد شانس هم بودیم و من گاهی فکر می کنم که شاید می توانستم در فلان بازی بهتر شوت بزنم یا بهتر پاس بدهم. اما به هر حال پشیمان نیستم. ورزشگاه خانگی ما همیشه تمام صندلی هایش پر می شد و هواداران فوق العاده پرشوری داشتیم. یکی از بهترین دوران های زندگی ام بود. از فینیکس ممنونم.
معمولاً وقتی مردم از من می پرسند که بهترین بازی یا بهترین لحظه ام در زمین مسابقه کدام بوده است، نمی توانم جواب درستی بدهم. تمام لحظات من در هم آمیخته اند و تمام چیزی که به ذهنم می رسد همتیمی های فوق العاده ای هستند که با آنها بازی کرده ام و در طول این سالها با آنها دوست شده ام. کسانی مثل ال وایتلی (Al Whitley)، لئاندرو باربوسا (Leandro Barbosa)، راجا بل (Raja Bell)، گرنت هیل (Grant Hill) و راب سیکر (Rob Sacre) . هیچ چیزی خاطرات آنها را از ذهنم محو نخواهد کرد و این چیزی است که بیشتر از همه به یاد می آورم.
پرسنل تمرین دهنده (مافیای اتاق تمرین) در باشگاه فینیکس همیشه مراقب ما بود و ما را از جزئیات مربوط به آمار پیشرفته بازی ها و تمرینات آگاه می کرد. آنها باعث می شدند من در زمین بازی هوشیار و دقیق عمل کنم. ما واقعاً اوقات بی نظیری با هم داشتیم.
وقتی با تیم لس آنجلس لیکرز قرارداد بستم، این رویای بزرگ را داشتم که هواداران را به شوق بیاورم و شهر را به آتش بکشم. من برای آمدن به لس آنجلس پیشنهاد های مالی پرسودی را رد کردم چون می خواستم در وسط شعله های آتش بازی کنم و در آخرین فصل بازی ام در NBA با ریسک بالاتر برای افتخارات بالاتری بجنگم. در دومین بازی پایم شکست و دیگر هیچ چیز مقل سابق نشد.
در آخرین بهار، وقتی به زمین مسابقه برگشتم، تمام حضار در سالن استپلز سنتر (Staples Center) ایستاده مرا تشویق کردند. آن موقع من در تاریک ترین دوران حرفه ای ام به سر می بردم اما آن حرکت یکی از بهترین خاطراتم را رقم زد. آن روزها یک موج منفی همواره مرا احاطه کرده بود ولی با این حال در طی آن سه سال در لس آنجلس، تک تک افرادی که با من روبرو می شدند، همواره عشق و حمایت خود را برای تلاش هایم به من ابراز کردند. در سرزمین لیکرها، همه چیز در بهترین و عالی ترین سطح خودش بود، و کل مجموعه باشگاه و کارکنانش پیوسته از من حمایت کردند.
در این سالها هواداران در سراسر جهان آنچنان احترام و محبتی برای من قائل بودند که باور کردنش سخت است. از همان دوران کودکی وقتی که ساعت ها و روزها تمرین می کردم، هرگز فکرش را هم نمی کردم که اینچنین مورد احترام و عشق مردم قرار بگیرم. و این چشمه بزرگی از الهام و انگیزه بود. تا ابد از همه سپاسگزارم.
شریک زندگی ام، بریتانی (Brittany)، در سخت ترین لحظات زندگی همواره در کنارم بود. می دانم که گاهی ناخواسته او را آزار می دادم، و هر وقت که من وارد مبارزه با چالش هایم می شدم، در واقع او بود که بازنده می شد. بدون عشق او همه چیز تاریک بود.
استیو نش همراه دو دخترش، لولا و بلا، و پسرش ماتئو
من احتمالا دیگر هرگز بسکتبال بازی نخواهم کرد. هم تلخ است و هم شیرین. همین الان هم دلم برای بازی کردن تنگ شده است، اما از طرف دیگر واقعاً برای آموختن چیزهای جدید هیجان زده هستم. این نوشته برای همه کسانی است که دوران بازی من در بسکتبال برایشان اهمیت دارد. من از همین طریق با بچه ها در هر جایی که هستند و نمی دانند که آینده چه چیزی برای آنها رقم خواهد زد یا نمی دانند چه نقشی در آن آینده ایفا می کنند، صحبت می کنم. وقتی به سرگذشت خودم نگاه می کنم، کودکی را می بینم که عاشق توپ بسکتبالش شده است. من هنوز خودم را اینگونه می شناسم و تمام قصه زندگی ام همین گونه بوده است.
در آخر باید بگویم که بچه هایم یعنی لولا، بلا و ماتئو، مرکز جهان من هستند. تمام تمرکز و انرژی من برای آنها صرف می شود و پیشرفت و حرکت آنها هیجان انگیز ترین پاداش من در زندگی خواهد بود.