امروز در بسکتفا، بهترین سایت خبری بسکتبال ترجمهی اختصاصی مطلبی را آماده کردهایم که کلینت کاپلا بازیکن تیم هیوستون راکتس آن را نوشته است. او در این مطلب که در سایت خبری بسکتبال «پلیرز تریبیون» منتشر شده، سرگذشت خود از قبل ورودش به لیگ بسکتبال NBA تا به امروز را توضیح میدهد. امیدواریم از این مطلب هم مثل دیگر مطالب بسکتفا، بهترین سایت خبری بسکتبال لذت ببرید.
بچه که بودم در سوئیس هر یکشنبه با برادرم یک سریال تلویزیونی را تماشا میکردیم که واقعاً سریال خوبی بود، پر از صحنههای اکشن و بدلکاریهای باحال بود.
احتمالاً اسم آن به گوشتان خورده باشد. نسخهای که در تلویزیون ما پخش میشد به فرانسوی دوبله شده بود، اما در نسخهی انگلیسی اگر اشتباه نکنم اسم آن Texas Walker, Ranger بود… نه ببخشید… Walker, Texas Ranger.
آره همین بود: Walker, Texas Ranger. من عاشق این سریال بودم.
کل سریال حول محور چاک نوریس میگشت که نقش یک پلیس را بازی میکرد. یک پلیس تگزاسی. او شلوار جین تنگ میپوشید و ریش باحالی داشت، بعضی وقتها هم یک کلاه کابویی میگذاشت سرش، اما همیشه نه. هرکسی که با چاک نوریس درمیافتاد، حتماً یک گوشمالی حسابی داده میشد. همکارش جیمی هم خیلی باحال بود. او هم خوب به حساب آدمبدها میرسید.
خلاصه، تقریباً تا شب درفت ۲۰۱۴ که توسط تیم هیوستون راکتس انتخاب شدم و راهم به لیگ بسکتبال NBA باز شد، اگر از من میپرسیدید که از تگزاس چه میدانم، در مورد Walker, Texas Ranger برایتان میگفتم و جز آن حرفی برای گفتن نداشتم.
تگزاس همیشه برای من مثل یک مکان خیالی بود که در تلویزیون دیده بودم و اصلاً انتظار نداشتم که یکروز در آن زندگی کنم. بله، انتظار داشتم که یکروز در آمریکا در لیگ بسکتبال NBA بازی کنم. اما این آمریکا نبود. تگزاس بود!
من برای مدت زیادی فقط در تیم بسکتبال شالون در فرانسه بازی کرده بودم. وقتی که وارد آکادمی آنها شدم، خودم را بیشتر یک بازیکن فوتبال میدانستم تا بسکتبال – و منظورم فوتبال آمریکایی هم نیست. فوتبال ورزشی بود که بیشتر وقتم در کودکی و نوجوانی را صرفش کردم. من در خط حمله بازی میکردم و بدیهی است که ضربهی سر هم زیاد میزدم. بزرگترین قهرمان ورزشیام هم تیری آنری بود. راستش را بخواهید هنوز هم هست. در آن سنین حتی یک بازی تیم ملی فرانسه هم نبود که تماشا نکنم. آنچه که من را مجذوب بازی تیری آنری میکرد، جدای از مهارتهای عالی او، سبک بازی منحصر به فردش بود. بازی او اصلاً از یک جنس دیگر بود. او مثل لبران جیمز در بسکتبال است. بهترینِ تاریخ.
من قبل از ورود به آمریکا کلاً به فرهنگ و سبک زندگی متفاوتی عادت داشتم. البته راه یافتن به لیگ بسکتبال NBA برای من تحقق یک رویا بود، اما وقتی که برای اولین بار اسم خودم و تیم هیوستون راکتس را در یک سایت خبری بسکتبال کنار هم دیدم، تازه آن موقع بود که همهچیز برایم واقعی شد.
قرار بود به یک کشور جدید نقل مکان کنم که زبان مردمش را در حد متوسط هم بلد نبودم و از آداب و رسومش هم که اصلاً سر درنمیآوردم.
حتی شلوار جین تنگ چاک نوریس را هم نداشتم!
همهچیز در تگزاس بزرگتر از معمول است
این جملهی معروف، واقعاً حقیقت دارد. وقتی وارد هیوستون شدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، این همه «فضا» بود. همهی خیابانها عریض بودند. پیادهروها هم همینطور. بعد متوجهی ماشینها شدم که خیلی از آنها کامیونهای غولپیکر بودند. احساس میکردم به نسخهی دو ایکس لارج اروپا آمدهام. همهچیز بزرگتر از معمول بود. مطمئن بودم که هیچجای دیگری در دنیا چیزهایی به این بزرگی ندارد.
این شامل غذاهایشان هم میشد. سال اولی که آنجا بودم خیلی ورزش میکردم، اما خب همه در لیگ بسکتبال NBA خیلی ورزش میکنند. من باید بیشتر حجم میآوردم و وزنم را افزایش میدادم. هیچ مشکلی هم نبود، چون هیوستون هوایم را داشت.
هیچوقت اولینباری که در تگزاس به یک رستوران استیک رفتم را فراموش نمیکنم. به خیال خودم قبلاً استیک خورده بودم. انتظار داشتم یک تکه گوشت کوچک و باریک و شاید چندتا سیبزمینی سرخشده در کنارش برایم سرو کنند و من هم کاملاً راضی باشم.
اما در تگزاس استیک کلاً یک چیز دیگر است. در آن رستوران یک ظرف استیک جلوی من گذاشتند که خود ظرفش را به سختی میتوانستم ببینم – تنها چیزی که جلوی چشمم بود یک تکه گوشت خیلی خیلی گنده بود. دور و برم را نگاه کردم و فکر کردم شاید سفارشم را اشتباه آوردهاند. شاید این گارسون میخواسته مرا دست بیاندازد. بهنظر میرسید که یک حیوان کامل جلویم گذاشتهاند. اما کسانی که همراهم بودند همگی خندیدند و گفتند که در تگزاس به این میگویند استیک.
بعد کمکم با غذاهای دیگری آشنا شدم که تابهحال نخورده بودم و محشر بودند. وای، ماکارونی پنیری. شما آمریکاییها بهخاطر داشتن ماکارونی پنیری خوشبخت هستید. مثل یک اثر هنری میماند. احسنت بر شما.
و آن موقع بود که برای اولین بار فکر کردم: «خیلی خب، انگار میتوانم به این محل جدید عادت کنم.»
با این وجود در سال اول زندگیام در تگزاس مجبور به تغییرات زیادی بودم.
برای مثال، وقتی به آمریکا آمدم گواهینامهی رانندگی نداشتم. به هیوستون آمدم و با خودم گفتم از محل اقامتم تا زمین بسکتبال را پیاده میروم. مسیر طولانیای هم نبود، پس چرا که نه؟ اولینبار که رفتم بیرون تا این مسیر را پیاده بروم، بلافاصله متوجه شدم که تمام پیادهروها تقریباً خالی هستند. شروع به راه رفتن کردم و بعد از چند دقیقه دلیل خالی بودن پیادهروها را فهمیدم. در هیوستون هوا داغ است. یعنی یک چیزی میگویم و یک چیزی میشنوید. تا برسم به زمین بسکتبال و هدفونم را دربیاورم خیس عرق شده بودم. انگار که از وسط بیابان گذشته بودم. و آن موقع بود که با خودم فکر کردم: «خیلی خب، وقت آن رسیده که گواهینامهی رانندگی بگیرم.»
چالش بزرگ دیگر این بود که یاد بگیرم صحبت کنم. بیشتر اوقات اصلاً راحت نبودم که خودم را ابراز کنم چون انگلیسیام چندان خوب نبود. در مقطع راهنمایی زبان یاد گرفته بودم، اما زندگی در یک کشور انگلیسیزبان خیلی متفاوت بود.
من و نیک جانسون هردو در یک سال وارد تیم هیوستون راکتس شدیم و این برای من کمک خیلی بزرگی بود. خیلی وقتها او سخنگوی من میشد. اگر در رختکن میخواستم با کسی صحبت کنم، او با ترجمه به من کمک میکرد. با این وجود بیشتر اوقات اصلاً حرف نمیزدم. فکرهایی به ذهنم خطور میکرد و حرفهایی برای گفتن داشتم، اما از اینکه احمق بهنظر برسم خیلی میترسیدم.
اما در تگزاس فرو رفتن در لاک خود خیلی سخت است، چون همه دلشان میخواهد با آدم حرف بزنند. در سوئیس اگر کسی را نمیشناسی با او حرف هم نمیزنی. اما اینجا حتی صندوقدار سوپرمارکت هم میخواهد بداند آدم حالش چطور است و چهکار میکند – و اصلاً هم ادای آن را درنمیآورند، واقعاً دوست دارند بدانند. اینکه یک غریبه بدون هیچ انگیزهی خاصی و صرفاً از سر خوشمشرب بودن با آدم حرف بزند خیلی برایم عجیب بود.
اما کمکم وفق پیدا کردم. گواهینامهی رانندگیام را گرفتم که خودش یک نوع ماجراجویی بود. و متوجه شدم که آدمهای باحال زیادی که اهل تگزاس نیستند عاشق اینجایند.
مثل رویا [لقب حکیم اولاجوان].
هیچوقت اولینباری که حکیم اولاجوان در زمین بسکتبال با من حرف زد را فراموش نمیکنم. چشمانم گرد شده بود. یا خدا، این افسانه من را میشناسد. او هم مثل هرکس دیگری که در تگزاس دیدم میخواست به من کمک کند و مطمئن شود که حس خوبی دارم. حتی حرکات بهسمت سبد را هم به من آموزش میداد. آنجا بود که فهمیدم او چقدر افسانهای است. با وجود اینکه یک مرد میانسال است اما وقتی که میخواست حرکاتش را به من نشان دهد احساس میکردم در فیلم ماتریکس هستیم. فقط میدیدم که پاهایش شروع به حرکت میکنند و بقیهاش برایم محو بود. توپ یک لحظه اینجا بود، لحظهی بعد آنجا، بدنش اینشکلی بود، پاهایش آنشکلی، و یکهو شالاپ، صدای گل بدون تماس توپ با حلقه را میشنیدم. بعد توپ را میداد به من و میگفت: «خب حالا نوبت توست.» من هم خیره به او با خودم میگفتم: «آقا یک دلیلی وجود دارد که به تو میگویند رویا. بازیکن دیگری که بتواند حرکات تو را انجام دهد از مادر زاییده نشده.»
با این حال، قدردان کمکهایی بودم که از همهی اطرافیانم میگرفتم. بالاخره شروع به پیشرفت کردم. نه فقط داخل زمین بسکتبال، خارج از آن هم همینطور: نحوهی صحبت کردنم و تمایلم به ارتباط برقرار کردن با آدمها بهبود یافت. همینطور که احساس راحتی بیشتری میکردم و ریتم وقوع اتفاقات آهستهتر میشد، کمکم زندگی در اینجا هم برایم لذتبخشتر میشد. و همینطور که اعتماد به نفسم بیشتر میشد، مهارتهای بسکتبالم هم پیشرفت میکرد.
اما هنوز هم دارم تمرین میکنم تا شاید یکروز بتوانم حرکات حکیم را انجام دهم.
پارسال پیش از شروع یکی از بازیهایمان در خانهی سن آنتونیو اسپرز یکی از مربیان مرا کنار کشید و به یکی از افراد حاضر در میان تماشاگران اشاره کرد.
«کسی که آنجا نشسته را میشناسی؟»
به جایی که اشاره میکرد نگاه کردم و یکمرتبه خشکم زد. شوکه شده بودم. خدای من. تیری آنری بود. آن هم نه در تلویزیون و با لباس ورزشی آبیرنگش، آنطور که همیشه او را دیده بودم. او شخصاً آنجا بود و کمتر از بیست متر با من فاصله داشت.
من نهایتاً به او معرفی شدم و فهمیدم که او خیلی آدم باحالی است. او بهخاطر دوستیاش با تونی پارکر به آن بازی آمده بود. راستش را بخواهید گفتگوی آن شبمان را اصلاً بهیاد ندارم. فکر کنم تمام مدت شوکه بودم – اما بهنظر تعامل خوبی داشتیم. آن دیدار بهعنوان یکی از خفنترین اتفاقهای زندگیام در ذهنم ثبت شده است. یکی از آن لحظاتی بود که فقط در زمین بسکتبال میتوانست برایم رقم بخورد.
همان موقعها که تیری آنری را دیدم، بازی بسکتبالم در تیم هیوستون راکتس هم دیگر روی دور خوبی افتاده بود. پیوستن مایک دیآنتونی به تیم بسکتبال ما بهعنوان سرمربی هم قطعاً کمککننده بود. او سیستمی را برای تیم چید که باعث میشد در زمین بسکتبال احساس آزادی کنم. بازی ما حول محور سرعت، حرکت و تلاش برای کسب امتیاز در هر مالکیت توپ میچرخد. من یک بازیکن جوان در تیمی پر از بازیکنان پیشکسوت هستم، ولی او هرگز نگذاشت اعتماد به نفسم کم شود. هربار که بازی بدی داشتم و در رختکن با حال بد مینشستم، او بود که به من میگفت حس منفی نداشته باشم. میگفت که روز بعد بهتر بازی خواهم کرد و تقریباً همیشه هم همینطور میشد.
همهی بازیکنان تیم بسکتبال ما تحت سرمربیگری مایک دیآنتونی پیشرفت کردهاند. بهجز جیمز. او همیشه در یک سطح دیگر بوده است.
وقتی تازه به تیم هیوستون راکتس پیوسته بودم، روی نیمکت مینشستم و حرکات او را در زمین بسکتبال تماشا میکردم و میدیدم که چطور باعث میشود که آن حرکات ساده بهنظر برسند، و تقریباً فراموش میکردم که ما همتیمی هستیم. احساس میکردم یکی از طرفدارانش هستم که دارد بازی او را تماشا میکند. اما حالا دیگر عادت کردهام به اینکه جیمز در هر بازی لااقل یک حرکت خارقالعاده انجام دهد. او باعث شده که انجام کارهای خارقالعاده برایم عادی بهنظر برسند. چهل امتیاز در یک شب؟ مشکلی نیست. چهلوچهارتا در شب بعد؟ حتماً، کاری ندارد. پانزده پاس گل؟ حتماً، این روتین جدید اوست. دیگر هیچکدام از کارهای او در زمین بسکتبال مرا شوکه نمیکند.
تیم هیوستون راکتس فقط کریس پاول را کم داشت
ولی عجب فصل* خاصی داریم، اینطور نیست؟
البته قبل از اینکه فصل شروع شود میدانستم که قرار است فصل متفاوتی باشد.
همهچیز از یک پیامک شروع شد. تعطیلات بین دو فصل بود و من داشتم در خانه استراحت میکردم که دیدم گوشیام دارد خودش را میکشد.
برش داشتم و اولین چیزی که دیدم یک پیامک از تیری بود. (بله حالا دیگر به هم پیامک میدهیم، اصلاً هم چیز خاصی نیست. یکوقت فکر نکنید از این بابت ذوقمرگ شدهام. عین خیالم هم نیست!)
نوشته بود که خیلی برایمان خوشحال است. پرسیدم چرا و پاسخی فرستاد که من را هم دیوانهوار خوشحال کرد.
«CP3»
به یک سایت خبری بسکتبال رفتم و دیدم که بله، کریس پاول را در یک معاوضه وارد تیممان کردهایم. کریس پاول بازیکن هیوستون شده!
از آن موقع دیگر تیم بسکتبال ما فقط ترکانده! اسکرین-پاس-پاس-سبد. در بازیهای ما یک لحظه که چشم به هم بزنید یک حرکت بینظیر را از دست دادهاید. دو امتیاز عقب هستیم، یکدفعه به خودتان میآیید و میبینید ۱۵ امتیاز پیش افتادهایم.
و هوادارانمان هم مثل تیممان به سطح دیگری رسیدهاند. تازه فقط در مورد هوادارنمان در هیوستون صحبت نمیکنم، منظورم کل دنیاست. هواداران راکتس همهجا هستند. من حتی به Weibo رفتم و فهمیدم که مردم چین هم بازیهایمان را تماشا میکنند. آنها به من میگویند بینگ هوانگ (饼皇)، که بهم گفتهاند معنیاش میشود شاه پنکیکها. اول با خودم گفتم: «پنکیک دیگر چیست؟» بعد فهمیدم یک چیزی شبیه کیک کرپ خودمان در فرانسه است. بعد با خودم گفتم: «صبر کن ببینم، چرا من شاه پنکیکها هستم؟» بعداً فهمیدم که این لقب به کسی اشاره دارد که زیاد توپهای قوسدار را در هوا گرفته و اسلمدانک میکند. آن موقع بود که با خودم فکر کردم: «خیلی خب، حالا این شد لقب. احسنت به Weibo.»
الان که به این فکر میکنم که هیوستون چقدر برایم مثل خانهی دوم شده، باورم نمیشود که اوایل که به اینجا آمده بودم چقدر ترسیده بودم. هنوز به یاد دارم که موقعی که نمیتوانستم درست صحبت کنم چقدر نگران بودم. این باعث میشد احساس کنم آدم متفاوتی هستم، تقریباً میترسیدم از خانه بیرون بروم، چون نگران بودم که مجبور شوم با کسی حرف بزنم. این باعث شد بفهمم که چقدر مهم است که آدم بتواند با دیگران ارتباط برقرار کند، برای همین خیلی خوشحال شدم که شرکت Reliant این فرصت را برای من فراهم کرد تا به افراد دیگری که با همین چالش روبرو بودند، کمک کنم. هر بار که من دابل-دابل میکنم (ثبت دو رکورد دو رقمی در یک بازی) آنها ۲۰۰ دلار به مؤسسهی سوادآموزی باربارا بوش در هیوستون اهدا میکنند. فکر کنم موقع ارائهی این پیشنهاد نمیدانستند که دارند خودشان را در چه دردسری میاندازند، چون من تمام تلاشم را کردم که پول خوبی نصیب باربارا شود. تا وقتی که لقب جدیدم شاه کتابها نشود هم دستبردار نمیشود.
ما این فصل را داغ شروع کردیم، ولی به نظرم از ماه فوریه بود که واقعاً موتورمان روشن شد. سیزده بازی پیاپی را بردیم و بهنظر میرسید که داریم در لیگ بسکتبال NBA یک ورزش دیگر را انجام میدهیم. به هر شهری که میرفتیم، تیم مقابل انگار داشت تلاش میکرد با چاک نوریس مبارزه کند. هر شب یک تیم بسکتبال را گوشمالی میدادیم. و این به یک روتین تبدیل شد. در خانهایم؟ گوشمالی. پشتسرهم در خانهی حریف؟ گوشمالی و بعدش دوباره گوشمالی. درست مثل چاک نوریس.
و بهترین قسمت قضیه این است که دورهی ما تازه شروع شده!
دیگر عملکرد خوب تیم ما کسی را غافلگیر نمیکند. هیچکس (اگر باهوش باشد) به قدرت تیم ما شک نمیکند. ما این را میدانیم که اگر روی دور باشیم، هر تیمی در لیگ بسکتبال NBA را شکست میدهیم. مهم نیست تیمهای حریف چهکار کنند، ما موفق خواهیم شد – نوبتی هم باشد، نوبت تیم بسکتبال ماست.
امسال همهی ما، همهی اهالی هیوستون، باید به قهرمانی فکر کنیم. با عملکردی که تا اینجای کار داشتهایم، باید هم به آن فکر کنیم. همین که به آن فکر میکنم، انرژی میگیرم.
پس به همهی شما میگویم، از پایینشهر، بالاشهر، وودلندز، مموریال، بلیر، وستبوری و شوگرلند گرفته تا خود چین و هرجایی در این بین: لباسهای راکتستان را بپوشید و آمادهی سروصدا راه انداختن باشید. در پلیآف امسال تا میتوانید به ما انرژی بدهید.
ما هم از خجالت شما در میآییم.
* این مطلب را کلینت کاپلا در فصل ۱۸-۲۰۱۷ نوشته که در آن هیوستون راکتس بهترین تیم بسکتبال در فصل عادی شد و در مرحلهی پلیآف هم تنها گلدن استیت واریرز از پس آنها برآمد.
از اینکه مطلب دیگری از سایت خبری بسکتبال ما را مطالعه کردید ممنونیم. منتظر مقالات بعدی ما در بسکتفا، بهترین سایت خبری بسکتبال باشید.